loading...
شعر طنز
علیرضا بازدید : 66 سه شنبه 17 دی 1392 نظرات (2)

در تن خسته و دلمردۀ من جان ،هدیه!
شام تاریک مرا چون مه تابان ،هدیه!

همچو بلبل به نوا آمدم از عشق رخش
باغ آمال مرا سنبل و ریحان ،هدیه!

«پدرم روضۀ رضوان به دو گندم بفروخت»
روز مادر بدهد تا که به مامان ،هدیه!

هدیه خوب است که همسایه به همسایه دهد
من به همسایه دهم «شاعر» و «چوگان» ،هدیه!

مُهرۀ مارش اگر نیست چسان ظرف سه‌سوت
مِهر خود را فکنَد در دل انسان ،هدیه! 

من به کارایی او یکسره ایمان دارم
چه کسی گفته که غارتگر ایمان،هدیه!

به یکی «کارت» که آزار کسش در پی نیست
زحمتی می‌کشد از مردم نادان ،«هدیه»!

«کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت»
مگر آن‌وقت که دادیم به ایشان ،هدیه!

پول چایی که ندادیم ولیکن دادیم
استکان-نعلبکی،قوری و فنجان ،هدیه!

آشنا چون به قوانین اداری باشد
در ادارات کند مشکلم آسان ،هدیه!

نه فقط بهر مدیران و معاونهاشان
گاه دادم به نظافتچی و دربان ،هدیه!

آنچه اصل است بدانید فقط قانون است
لیک تکمیل‌گرش-در حد امکان- هدیه!

هم از اینسو به همه هدیه، فراوان دادیم
هم از آنسوی گرفتیم فراوان ،هدیه!

ظاهرِ ساده ولی باطنِ خاصی دارد
داخل «کارت» چه زیبا شده پنهان ،«هدیه»!

ناگهان خنده‌زنان می‌پرد از «کارت» برون
سورپریزی شود از بهر مدیران ،«هدیه»!

ردّ احسان نتوان کرد زمانی که کسی
بدهد بهر تو از بابت احسان ،هدیه!

چونکه با رشوۀ ملعون کَمکی همشکل است
گاه در محکمه کلاً شده کتمان ،هدیه!

تو به اشخاص، بُنِ البسه دادی هدیه            
داده قاضی به تو پیژامۀ زندان،هدیه(!)
*
بس عجب نیست گر امشب سخنم شیرین است
که در این شعر و غزل شد شکرافشان ،هدیه

سعیید سلیمانپور

علیرضا بازدید : 75 سه شنبه 17 دی 1392 نظرات (0)

یکی از بزرگان به شکلی تمیز

شنیدم که چسبید عمری به میز!

چو گیسویِ مه‌طلعتانِ «طراز»

مدیریت و عمر او شد دراز

به هنگام نزعش ز خویشان کسی

برآن میز زد زور بیجا بسی

نشد کَنده میز از برِ  محتضر

مگر شد از آن محتضر را خبر

بزد شیشۀ قرص را  بر سرش

که میزش نگردد جدا از برش

همه در عجب چون پس از مرگ نیز

نداد از کف خویش دامان میز

نگو میز بر کس ندارد وفا

تو بنگر وفاداری میز را

شده میّت و میز با هم کفن

در این کار حیران شده  گورکن

جدا کردنش چون نه مقدور شد

به همراه آن میز در گور شد!

سعید سلیمانپور

 

علیرضا بازدید : 65 جمعه 19 مهر 1392 نظرات (0)

مد شده چیزی به نام عشق و حال

باهمین قلیان و مقداری زغال

طعم تنباکوش سیب و پرتقال

درکنارش  قوری و چایی نبات

قل قلاتن قل قلاتن قل قلات

هر کجا جمعیم ،قلیانی به پا

دور آن  نوبت بگیرانش ولا

ازپزشک و شاعر و استاد تا

تیپ هایی مثل اصغر گنده لات

قل قلاتن قل قلاتن قل قلات

پک زدن یعنی همان پمپاژ سم

توی این حلقوم و نای و در شکم

این کجایش عشق و حال است ای ببم

قلبت آخر می زند یک روز قاط

قل قلاتن قل قلاتن قل قلات

یاد از آن روزی که بودی همچو گل

هیکلت مامانی و خیلی تپل

از چه رو حالا شدی اینجور شل

علتش  این است ای جانم فدات

قل قلاتن قل قلاتن قل قلات

ای که هی پک می زنی آن هم خفن

می روی از دست، کمتر پک بزن

واقعا خیلی خطر ناکه حسن

نیست چیز مثبتی در این بساط

قل قلاتن قل قلاتن قل قلات

مش رجب بدجور قلیان می کشید

عاقبت با سرفه ای خیلی شدید

  پیش مردم بند تنبانش برید

  آبرویش رفت پای نعشه جات

 قل قلاتن قل قلاتن قل قلات

مصطفی مشایخی

علیرضا بازدید : 58 جمعه 19 مهر 1392 نظرات (0)

«باز باران با ترانه
می‌خورد بر بام خانه»
در دلم از یاد باران
می‌کشد آتش زبانه

یادم آرد فصل باران
تلخی پاییز پیشین
آتش و نفت و بخاری
مدرسه، آبادی شین

کودکانی چست و چابک
مثل آهوی گریزان
در کلاس درس محبوس
پشت میله مثل زندان

می‌شنیدند از بخاری
«داستانهای نهانی»
از لبان سرخ شعله
«رازهای زندگانی»

نفت چون شمشیر بران
زخم می‌زد قلبها را
آتش دیوانه غران
پرلهیب و بی‌مدارا

«باز باران با ترانه
می‌خورد بر بام خانه»
در دلم از یاد باران
می‌کشد آتش زبانه

ای وزیر تازه‌ای که
اهل تدبیر و امیدی
تا نسوزد باز نسلی
نقشه‌ای آیا کشیدی؟

تا نباشد زور و تنبیه
توی یک مدرسّه روزی
تا نباشد فصل پاییز
فصل استعدادسوزی

«بشنو از من کودک من»
مدرسه گرم است و روشن
سوختم من تویش اما
بهتر از این می‌‌شه حتما

 

مهدی استاد احمد

 

علیرضا بازدید : 72 جمعه 19 مهر 1392 نظرات (0)

«بکوشید و خوبی به کار آورید»

نکوشید خیطی به بار آورید!

الا ظالمان جهان، از چه روی

بر این خلق ایران فشار آورید؟!

چو  از هسته گوییم و نیروی آن

سخن را سوی انفجار آورید!

چرا در میان سخنهایتان

دروغی چنین شاخدار آورید!

علوم جهان را که گفته عمو،

مُحِقّ‌اید در انحصار آورید؟!

به هرجا که دیدید نفعی کلان

هجومی چنان لاشخوار آورید!

چو مستید از کبر، دیگر چرا

سر سفره زآن «زهرمار» آورید(!)

فروشی نباشد حق ای ظالمان!

هر آنقدر پوند و دلار آورید!

ز تحریم‌تان عزم ما نشکند

کجا رخنه در این حصار آورید!

بر این گلّه گر فکر گرگی کنید

بسی بُز – از  این رهگذار- آورید(!)

 

*

سیاست دگر بس  بوَد، دوستان!

دلم را خبر از نگار آورید!

دماغم از این بوی بد پر شده‌ست

مرا شمّه‌ای عطر یار آورید!

غم و غصّه خوردن چو شغلیست سخت

برایم دو تا دستیار آورید!

دلم شد خراب از نگاهی و کار

شد از دست،تعمیرکار آورید!

پی باقلا بار کردن سپس

ز کوی نگارم حِمار آورید!

ز بهر خسارت چکی پرملاط(!)

از آن ماه سرمایه‌دار آورید!

ز شعرم سپس خنده‌ای روحبخش

به روی لب  روزگار آورید!

بخوانید این طنز را و در آن –

«چو دیدید سرما، بهار آورید.»(!)

 

سعید سلیمان پور

تعداد صفحات : 10

درباره ما
Profile Pic
سلام دوستان.من قصد دارم در این سایت به جمع آوری اشعار طنز از شاعران معاصر بپردازمو امیدوارم که شما نیز از ما حمایت کنید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    آیا عملکرد این وبلاگ را می پسندید؟
    پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 46
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 13
  • بازدید ماه : 52
  • بازدید سال : 328
  • بازدید کلی : 5,518
  • کدهای اختصاصی

    كد موسيقي براي وبلاگ

    هدایت به بالا

    کد هدایت به بالا

    کد آمارگیر

    تماس با ما
    Google

    در اين وبلاگ
    در كل اينترنت
    کد جست و جوی گوگل پرتال جامع فرهنگی اطلاع رسانی راسخون